چهار سگ ولگرد
ناقل: شیخ محمّد تقی بُهلول [1] .
وارد مشهد که شدم یکراست رفتم منزل دوستم «سیّد». هوا تاریک بود و سرد! ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود و باد خنکی می وزید. کوبه ی در را به صدا در آوردم، صدایی از داخل حیاط بلند شد: - کیه؟! صدای همسرِ سیّد بود. جواب دادم: - منم، شیخ محمّد تقی بهلول.
- ببخشید، چند لحظه صبرکنید، الان خدمتتان می رسم. فقط این چند تکّه کهنه ی بچّه را هم روی بند بیندازم... در که به رویم باز شد، چشمم افتاد به کهنه های زیادی که به روی بند داخل حیاط پهن شده بودند. زنِ سیّد با گشاده رویی گفت: - سلام علیکم حاج آقا! ببخشیدکه معطّل شدید، بفرمایید داخل. جواب سلامش را دادم و همینطور که داشتم داخل منزل می شدم سرم را پایین آوردم و از زیرکهنه ها رد شدم و گفتم: - راستی قدم نو رسیده مبارک باشد. ماشاءاللّه کِی متولّد شده است؟ - الان چهار روزه است. در همین هنگام، چهار پنچ تا بچه ی قد و نیم قد که صدای مرا از داخل اتاق شنیده بودند، شادی کنان در حالی که فریاد می زدند؛ «عمو بهلول آمده» ریختند دورَم و مرا کشان کشان به داخل اتاق بردند. عبا قبایم را که بر سر جالباسی دیواری آویزان کردم، چشمم افتاد به طفلی که چهار دست و پا کنان به سویم می آمد. خم شدم و بغلش کردم. زنِ سیّدگفت: - حاج آقا شما زحمت نکشید، من خودم... حرفش را قطع کردم که: - تو خودت چطوری می خواهی همزمان از دو تا بچّه ی شیرخواره و قنداقی موظبت کنی؟ - چاره چیست حاج آقا؟! خدا خودش کمَکِمان کند. این روزها وضعیت سختی داریم. از طرفی سیّد، دست و بالشَ بسته است و به همین خاطر رفته به شهرستان تا شاید بتواند پولی، چیزی قرض کند، از طرفی هم من مریض شده ام و حالم خوب نیست و با این وضعیّت، مجبورم توی این هوای سرد، کهنه های دو تا بچّه را همزمان بِشُویَم و بیندازم روی بند و شب هم تا به صبح بیدار بمانم و مواظبشان باشم. حالا خرید و آشپزی و اینجور چیزها هم به جای خود!... حرف های زن سیّدکه به اینجا رسید، خیسِ عرق شده بود، نَفَسَش به شماره افتاده و اشک بر دور چشمانش حلقه زده بود. گفتم: - حالا شما امشب را بروید خوب استراحت کنید و همه ی بچّه ها را به من بسپارید. فردا هم خدا بزرگ است. اوّلش کمی تعارف کرد ولی بالاخره راضی شد و دعاکنان به سویِ اتاق خودش رفت. ساعتی بعد، من در وسط اتاق خوابیده بودم و شش، هفت تا بچّه ی قد و نیم قد هم در اطرافم به خواب رفته بودند. نوزاد درسمت راستم بود و طفل در سمت چپم. همزمان با بلند شدن صدای خرّ و پُف بعضی از بچّه ها، صدای غرّش ابرهای تیره آسمان هم بلند شد... این چندمین دفعه ای بود که با صدای نوزاد یا طفل بیدار می شدم و پستانک یا سرشیشه ی شیر را می تپاندم توی دهانشان و ساکتشان می کردم، امّا این بار هر دو با هم بیدار شدند و انگارکه با هم مسابقه گذاشته باشند شروع کردند به جیغ زدن! با دستپاچگی، پستانک را کردم توی دهان یکی و سرشیشه را توی دهان دیگری! هوا هم سردتر شده بود و دو تایِ دیگر از بچّه ها هم که لحاف از رویشان کنار رفته بود درگوشه ای کِز کرده بودند. رفتم لحاف را به رویشان کشیدم و بلافاصله به سوی طفل و نوزاد برگشتم.آنها همچنان بی وقفه داشتند جیغ می زدند و شیشه و پستانک را به کناری انداخته بودند. هر چه سعی کردم با شیشه و پستانک ساکتشان کنم موفّق نشدم. وقتی بینی ام را به قنداقه ی نوزاد و لاستیکی طفل نزدیک کردم و بوییدم، ناخودآگاه سرم را پس کشیدم و بینی ام را محکم با انگشتان شست و سبّابه فشردم. بلافاصله به یادکهنه های روی بند افتادم. درب راهرو را که باز کردم صدای شُر شُرِ باران را شنیدم و چشمم به کهنه هَای روی بند افتاد که از آن آب می چکید و توسط باد، همچون بادبان های یک کشتی توفان زده به این سو وآن سو می رفت. از همانجا به اتاقم برگشتم و یک راست رفتم به سمت بچّه هایی که همچنان داشتند جیغ می زدند. متحیّر بودم که چه کنم؟! ناگاه چشمم به عبایم افتاد که بر روی جالباسی، خودنمایی می کرد. آن را برداشتم و چهار تکّه کردم و به وسیله ی آن، کهنه های بچّه ها را عوض کردم. طولی نکشید که بچّه ها به خواب عمیقی فرو رفتند، من هم با شنیدن صدای پیشخوانی اذان صبح که از مناره های حرم امام رضا علیه السّلام به گوش می رسید، به سوی جالباسی دیواری پیش رفتم. قبایم را پوشیدم.
عمامه ام را بر سر نهادم و بدون عبا، راه حرم امام رضا علیه السلام را در پیش گرفتم! صدای واق، واقِ چند سگ ولگرد از کمی دورتر به گوش می رسید. همین که به محوّطه ی بازی رسیدم که هنوز ساختمان سازی نشده بود، چند سگ ولگرد وگرسنه، پارس کنان به سوی من حمله ور شدند. بدجوری دست و پایم را گُم کرده بودم. تا خواستم به دنبال سنگی بگردم، ناگهان دیدم آقایی که شالِ سبزی بر سر وقبا و عبایی بر تن داشت دربین من و سگ ها ظاهر شد. بی آن که چیزی بگوید، تنها نگاهی به سوی سگ ها انداخت. همه ی سگ ها ساکت و رام شدند و راهشان را گرفتند و از همان سویی که آمده بودند بازگشتند. مات و مبهوت شده بودم و دهانم از تعجّب باز مانده بود و نمی توانستم چیزی بگویم، سؤالی بکنم یا تشکّر نمایم. خیلی دوست داشتم بدانم که این آقای سیّدکیست و چگونه در آن لحظه در آنجا پیدایش شد و چطور شدکه سگ های وحشی و ولگرد، بی آن که سنگی به سویشان پرتاب شود، رام شدند و برگشتند؟!... ناگاه، آن آقا، خود سر سخن را باز کرد و گفت: «اگرکسی، شب تا به صبح از بچّه های ما مراقبت کرده باشد، آیا ما قادر نیستیم چهار تا سگ را از او دفع کنیم؟!» تا خواستم چیزی بگویم، دیدم از «آقا» خبری نیست!
پانوشت :
[1] روزی که مسجد جامع گوهرشادِ حرم مطهر امام رضا علیه السّلام به فرمان رضاشاه به گلوله بسته شد و تعداد زیادی از زنان، مردان و کودکانی که در مجلس سخنرانی ای که برضد قانون کشف حجاب ایراد می شد به شهادت رسیدند، سخنران آن منبر، همین شیخ محمد تقی بهلول بود که اکنون بیش از صد سال عمر دارد.