بهشتـــــــــــ الرضاعلیه السلام

تقدیم به ساحت مقدس امام زمان عج الله تعالی فرجه

بهشتـــــــــــ الرضاعلیه السلام

تقدیم به ساحت مقدس امام زمان عج الله تعالی فرجه

بهشتـــــــــــ الرضاعلیه السلام

این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور

پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم؟

سالها منتظر سیصد و اندی مرد

آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم

اگر آمد ، خبر رفتن ما را بدهید

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم


پیام های ارسالی
  • ۲۰ مرداد ۹۳، ۲۳:۲۰ - حبـــابــــــ هـــا
    عالی بود

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۹
salar rahmany

هر گز نمی فهمی غم یار جوان را
فصل بهار و سیلی و فصل خزان را

زخم عمیقی می خورد قلبت ببینی
در بین کوچه مادری چادر کشان را

هر گز نمی چینی گلی را پیش چشمش
وقتی ببینی گریه های باغبان را ...

بالا سرت بوده ولی حالا چه سخت است
پشت در خانه ببینی آسمان را

باید برای رفع دل تنگی، خدا هم
مشکی کند روزی تن رنگین کمان را...

شاعر:محمد شیخی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۴۷
salar rahmany

توفیق،ربطی به توفیق و سرمایه و خواب و بیداری ندارد.

گاهی انسان سرمایه دارد ولی موفق به کار خیر نمی شود؛

گاهی هم کم درآمد،ولی پر خیر و برکت است.

اگر کسی طالب هدایت و معرفت خدا باشد و در طلب،جدی خالص باشد،در و دیوار به اذن الله،

هادی او خواهند بود.


"آیت الله العظمی بهجت(ره)"

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۲۹
salar rahmany

زیباترین شروع:بسم الله
زیباترین دین:اسلام
زیباترین خانه:کعبه
زیباترین استاد:امام صادق(ع)
زیباترین عمو:حضرت ابوالفضل(ع)
زیباترین غنچه:حضرت علی اصغر(ع)
زیباترین سرانجام:شهادت
زیباترین لباس:احرام
زیباترین ندا:فطرت
زیباترین دوست:کتاب
زیباترین روز:جمعه
زیباترین بیابان:عرفات
زیباترین میعاد:معاد
زیباترین کلام:لااله الاالله
زیباترین آواز:اذان
زیباترین شهید:امام حسین(ع)
زیباترین بنا:حضرت ابراهیم
زیباترین پرچم دار:حضرت عباس
زیباترین پیرمرد:حبیب ابن مظاهر
زیباترین آواره:سلمان
زیباترین شب:قدر
زیباترین خاک:تربت
زیباترین رحمت:باران
زیباترین کلمه:محبت
زیباترین لحظه:پیروزی
زیباترین سوره:حمد
زیباترین سلسله:انبیاء
زیباترین بانگ:تکبیر
زیباترین پارسا:حضرت علی(ع)
زیباترین زندانی:امام موسی بن جعفر
زیباترین صابر:حضرت ایوب
زیباترین مهاجر:هاجر
زیباترین عمل:عبادت
زیباترین چشمه:زمزم
زیباترین نیکی:نیکی به پدرومادر
زیباترین عهد:وفا
زیباترین ناله:نیایش
زیباترین جنگ:جنگ با نفس
زیباترین انسان:پیامبر (ص)
زیباترین ستون:دین
زیباترین مادر:حضرت فاطمه(س)
زیباترین منتقم:حضرت مهدی(عج)
زیباترین سخن گو:حضرت زینب
زیباترین قربانی:حضرت اسماعیل
زیباترین کوشش:فی سبیل الله
زیباترین سنگ:حجرالاسود
زیباترین آغوش:آغوش مادر
زیباترین سرمایه:زمان
زیباترین زمین:کربلا
زیباترین ابزار:قلم
زیباترین شعار:صلوات برمحمد وآل محمد(الله هم صل اله محمد و آل محمد)

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۲۷
salar rahmany

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۰۲
salar rahmany

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۴۹
salar rahmany

حاج منصور ارضی به همراه برخی از مداحان شناخته شده اهل بیت، به منظور شرکت در مجلس روضه سالیانه استاد کلامی زنجانی که هر سال در فاطمیه اول برگزار میشود، عصر امروز به زنجان رفت و پس از بازدید از حسینیه اعظم زنجان در هیئت مکتب الزهرا حاضر شد و به ذکر مصائب حضرت صدیقه طاهره پرداخت.

در این سفر، حاج محمود کریمی، حاج سید مجید بنی فاطمه، حاج ابولفضل بختیاری، حاج امین مقدم، حاج جواد حیدری حضور داشتند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۳۲
salar rahmany

«کلنل باکستر» فرمانده پایگاه هوایی آمریکا داشت از مهمونی بر می‌گشت همسرش هم همراهش بود، یک نفر که دور زمین چمن پایگاه می‌دوید، توجهشون رو جلب کرد، ساعت دو نیمه شب بود رفتند جلو دیدن خلبان عباس بابایی است، باکستر عباس رو صدا زد و علت این کار را ازش پرسید. عباس در جواب گفت: «مسائلی در اطرافم می‌گذرد که گاهی موجب می‌شود شیطان با وسوسه‌هایش مرا به گناه بکشاند من می دوم تا با ورزش شیطان را از خود دور کنم.» فردای آن روز در بولتن خبری پایگاه هوایی «ریس» این مطلب توجه همه را به خود جلب کرد: «دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نیمه شب می‌دود تا با ورزش شیطان را از خود دور کند.» رهبر معظم انقلاب : اگر از من بپرسند از جوانان چه می خواهید در پاسخ خواهم گفت : تحصیل ،تهذیب،ورزش . . .

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۶
salar rahmany


تنها جایی که میشود عقده هایت را خالی کنی،یک زمین پر از مین است...

این را فردی که دو پایش را وقف عام کرده بود میگفت....

 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۵۸
salar rahmany

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۵
salar rahmany

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۱
salar rahmany

این روزا یکی از ویروس های شایع در اکثر کامپیوترهای فعال که با فلش مموری سروکار دارند ویروس Shortcut ساز هست ، نحوه کار این ویروس به اینصورت هست ،…

که همه فایل ها و پوشه های شما رو داخل یک پوشه هاید میکنه و شما در حین باز کردن فلش تون ، فقط با یک شورت کات مواجه میشید .

بعضی از آنتی ویروس ها شاید قادر به از بین بردن این ویروس باشند ، اما مشکلی که هست اینه که دیگه فایل های شما قابل بازیابی نیست !

پس ، آنتی ویروس تون رو کنار بگذارید و طبق این آموزش جلو برید :

در Start سرچ کنید Command Prompt ، روی آن راست کلیک کرده و Run as Administrator رو انتخاب کنید .

حالا این دستور زیر رو وارد و Enter کنید :
   
attrib drive:\*.* -h -r -s /s /d

توجه داشته باشید که در دستور بالا ، به جای drive باید اسم درایو خودتون رو قرار بدین !

مثلا ، اگر فلش آلوده من درایو G باشه ، دستور بالا ، این شکلی میشه :

   
attrib G:\*.* -h -r -s /s /d

چند لحظه (۱۵ تا ۳۰ ثانیه) صبر کنید ، تا دستور به طور کامل اجرا شه …

حالا فلش مموری خودتون رو باز کنید ، یک پوشه بدون نام میبینید ، پوشه رو rename کنید و یک اسم براش بزارید ، مثلا : AsreNoavari ، حالا با باز کردن اون میتونید تمام فایلهای خود را مشاهده نمایید.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۳۸
salar rahmany

قرآن بخوانید، قبل از اینکه بر شما قرآن بخوانند...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۲۴
salar rahmany

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۱۸
salar rahmany

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۰۵
salar rahmany

مردم شهری که همه در آن می لنگند به کسی که راست راه می رود می خندند!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۵۴
salar rahmany

خدایـــــــــــــا


بابت هرشبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم


بابت هر صبحی که بی سلام به تو اغاز کردم


بابت لحظات شادی که به یادت نبودم


بابت دردسرهایی که فقط به یاد تو افتادم


بابت هر قفلی که در دست دیگری به دنبال کلیدش گشتم


بابت هر دلی که شکستم


بابت هر گره که به دست تو باز شد و من به شانس نسبتش دادم


بابت هر گره که به دستم کور شد و مقصر تو را دانستم

منو ببخش...

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۰۸
salar rahmany

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۰۴
salar rahmany

ناقل: شیخ محمّد تقی بُهلول [1] .

 وارد مشهد که شدم یکراست رفتم منزل دوستم «سیّد». هوا تاریک بود و سرد! ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود و باد خنکی می وزید. کوبه ی در را به صدا در آوردم، صدایی از داخل حیاط بلند شد: - کیه؟! صدای همسرِ سیّد بود. جواب دادم: - منم، شیخ محمّد تقی بهلول. 

- ببخشید، چند لحظه صبرکنید، الان خدمتتان می رسم. فقط این چند تکّه کهنه ی بچّه را هم روی بند بیندازم... در که به رویم باز شد، چشمم افتاد به کهنه های زیادی که به روی بند داخل حیاط پهن شده بودند. زنِ سیّد با گشاده رویی گفت: - سلام علیکم حاج آقا! ببخشیدکه معطّل شدید، بفرمایید داخل. جواب سلامش را دادم و همینطور که داشتم داخل منزل می شدم سرم را پایین آوردم و از زیرکهنه ها رد شدم و گفتم: - راستی قدم نو رسیده مبارک باشد. ماشاءاللّه کِی متولّد شده است؟ - الان چهار روزه است. در همین هنگام، چهار پنچ تا بچه ی قد و نیم قد که صدای مرا از داخل اتاق شنیده بودند، شادی کنان در حالی که فریاد می زدند؛ «عمو بهلول آمده» ریختند دورَم و مرا کشان کشان به داخل اتاق بردند. عبا قبایم را که بر سر جالباسی دیواری آویزان کردم، چشمم افتاد به طفلی که چهار دست و پا کنان به سویم می آمد. خم شدم و بغلش کردم. زنِ سیّدگفت: - حاج آقا شما زحمت نکشید، من خودم... حرفش را قطع کردم که: - تو خودت چطوری می خواهی همزمان از دو تا بچّه ی شیرخواره و قنداقی موظبت کنی؟ - چاره چیست حاج آقا؟! خدا خودش کمَکِمان کند. این روزها  وضعیت سختی داریم. از طرفی سیّد، دست و بالشَ بسته است و به همین خاطر رفته به شهرستان تا شاید بتواند پولی، چیزی قرض کند، از طرفی هم من مریض شده ام و حالم خوب نیست و با این وضعیّت، مجبورم توی این هوای سرد، کهنه های دو تا بچّه را همزمان بِشُویَم و بیندازم روی بند و شب هم تا به صبح بیدار بمانم و مواظبشان باشم. حالا خرید و آشپزی و اینجور چیزها هم به جای خود!... حرف های زن سیّدکه به اینجا رسید، خیسِ عرق شده بود، نَفَسَش به شماره افتاده و اشک بر دور چشمانش حلقه زده بود. گفتم: - حالا شما امشب را بروید خوب استراحت کنید و همه ی بچّه ها را به من بسپارید. فردا هم خدا بزرگ است. اوّلش کمی تعارف کرد ولی بالاخره راضی شد و دعاکنان به سویِ اتاق خودش رفت. ساعتی بعد، من در وسط اتاق خوابیده بودم و شش، هفت تا بچّه ی قد و نیم قد هم در اطرافم به خواب رفته بودند. نوزاد درسمت راستم بود و طفل در سمت چپم. همزمان با بلند شدن صدای خرّ و پُف بعضی از بچّه ها، صدای غرّش ابرهای تیره آسمان هم بلند شد... این چندمین دفعه ای بود که با صدای نوزاد یا طفل بیدار می شدم و پستانک یا سرشیشه ی شیر را می تپاندم توی دهانشان و ساکتشان می کردم، امّا این بار هر دو با هم بیدار شدند و انگارکه با هم مسابقه گذاشته باشند شروع کردند به جیغ زدن! با دستپاچگی، پستانک را کردم توی دهان یکی و سرشیشه را توی دهان دیگری! هوا هم سردتر شده بود و دو تایِ دیگر از بچّه ها هم که لحاف از رویشان کنار رفته بود درگوشه ای کِز کرده بودند. رفتم لحاف را به رویشان کشیدم و بلافاصله به سوی طفل و نوزاد برگشتم.آنها همچنان بی وقفه داشتند جیغ می زدند و شیشه و پستانک را به کناری انداخته بودند. هر چه سعی کردم با شیشه و پستانک ساکتشان کنم موفّق نشدم. وقتی بینی ام را به قنداقه ی نوزاد و لاستیکی طفل نزدیک کردم و بوییدم، ناخودآگاه سرم را پس کشیدم و بینی ام را محکم با انگشتان شست و سبّابه فشردم. بلافاصله به یادکهنه های روی بند افتادم. درب راهرو را که باز کردم صدای شُر شُرِ باران را شنیدم و چشمم به کهنه هَای روی بند افتاد که از آن آب می چکید و توسط باد، همچون بادبان های یک کشتی توفان زده به این سو وآن سو می رفت. از همانجا به اتاقم برگشتم و یک راست رفتم به سمت بچّه هایی که همچنان داشتند جیغ می زدند. متحیّر بودم که چه کنم؟! ناگاه چشمم به عبایم افتاد که بر روی جالباسی، خودنمایی می کرد. آن را برداشتم و چهار تکّه کردم و به وسیله ی آن، کهنه های بچّه ها را عوض کردم. طولی نکشید که بچّه ها به خواب عمیقی فرو رفتند، من هم با شنیدن صدای پیشخوانی اذان صبح که از مناره های حرم امام رضا علیه السّلام به گوش می رسید، به سوی جالباسی دیواری پیش رفتم. قبایم را پوشیدم. 

عمامه ام را بر سر نهادم و بدون عبا، راه حرم امام رضا علیه السلام را در پیش گرفتم! صدای واق، واقِ چند سگ ولگرد از کمی دورتر به گوش می رسید. همین که به محوّطه ی بازی رسیدم که هنوز ساختمان سازی نشده بود، چند سگ ولگرد وگرسنه، پارس کنان به سوی من حمله ور شدند. بدجوری دست و پایم را گُم کرده بودم. تا خواستم به دنبال سنگی بگردم، ناگهان دیدم آقایی که شالِ سبزی بر سر وقبا و عبایی بر تن داشت دربین من و سگ ها ظاهر شد. بی آن که چیزی بگوید، تنها نگاهی به سوی سگ ها انداخت. همه ی سگ ها ساکت و رام شدند و راهشان را گرفتند و از همان سویی که آمده بودند بازگشتند. مات و مبهوت شده بودم و دهانم از تعجّب باز مانده بود و نمی توانستم چیزی بگویم، سؤالی بکنم یا تشکّر نمایم. خیلی دوست داشتم بدانم که این آقای سیّدکیست و چگونه در آن لحظه در آنجا پیدایش شد و چطور شدکه سگ های وحشی و ولگرد، بی آن که سنگی به سویشان پرتاب شود، رام شدند و برگشتند؟!... ناگاه، آن آقا، خود سر سخن را باز کرد و گفت: «اگرکسی، شب تا به صبح از بچّه های ما مراقبت کرده باشد، آیا ما قادر نیستیم چهار تا سگ را از او دفع کنیم؟!» تا خواستم چیزی بگویم، دیدم از «آقا» خبری نیست! 

پانوشت :

 [1] روزی که مسجد جامع گوهرشادِ حرم مطهر امام رضا علیه السّلام به فرمان رضاشاه به گلوله بسته شد و تعداد زیادی از زنان، مردان و کودکانی که در مجلس سخنرانی ای که برضد قانون کشف حجاب ایراد می شد به شهادت رسیدند، سخنران آن منبر، همین شیخ محمد تقی بهلول بود که اکنون بیش از صد سال عمر دارد.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۵۵
salar rahmany

گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد. آیا نمی خواهی با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باشی.

گفتی بگو: اللهم عجل لولیک الفرج

گفتم: اگر امید آمدنت نبود، اگر روز خوش ظهور در ذهنم تجلی گر نبود، هیچ گاه روزگار انتظار را برنمی تابیدم. آیا نمی خواهی به خاطر تنها دلخوشی دل غمدیده ام بیایی؟

گفتی بگو: اللهم عجل لولیک الفرج

گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم، اما حالا با التماس از تومی خواهم که روز ظهورت باشم؟

گفتی بگو: اللهم عجل لولیک الفرج

گفتم: تو که گفتی با غم شیعیانت دلتنگ می شوی، اما من سوختم و از تو خبری نشد؟

گفتی: بگو: اللهم عجل لولیک الفرج 

گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را زمزمه کرده ام اما تو نیامدی.

گفتی: صدای تپش های قلبت را بشنو، اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید زمزمه کنی اللهم عجل لولیک الفرج

و من به عقب بازگشتم و دیدم که چه سالها قلبم تپیده و برای آمدنت دعای فرج  نخوانده ام، ای عزیزتر از جانم...

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۱۷
salar rahmany

این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور

پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم؟

سالها منتظر سیصد و اندی مرد

آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم

اگر آمد ، خبر رفتن ما را بدهید

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم

۰ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۱۵
salar rahmany

 

آهوى دلم، دوان دوان مى ‏آید به سوی تو یا امام رضا...

امروز، تنها نه خیابان‏هاى خراسان که تمام رگ‏هاى عاشقانت، به گلدسته و رواقت ختم مى‏شود.

چشم‌ها در ایوان طلای تو، مثل گمشده‌ها به اصل خویش، ‌به روزگار وصل خویش باز می‌گردند.

خاطره سوزاندن جگرت، تا قیامت از ذهن خاک خراسان بیرون نمى‏ رود.

تو آن جگر سوخته‏اى که آب را به زائرانش هدیه مى‏کند؛ زیرا اولاد على (علیه‏السلام) از عزیزترین‏ هاى خود مى‏ بخشیدند و من در صحن تو، به دنبال اشاره‏ هایى مى‏ گردم که با آن حرف مى‏ زنى؛ مثل پرواز همان کبوتران که با گندم‏ هاى محبت تو، عمرى است اسیر رهایى در آسمان همجوار تو هستند.

باور کن اشک‏ها براى زیارت تو، لحظه شمارى مى‏ کنند و نفس‏ها، حبس مى‏ شوند تا کبوترانه، پیش پاى ضریحت بپرند؛ نکند لیاقت کبوتر شدن در آسمان حرمت را نداشته باشیم؟

کبوتران مسافر را بنگر؛ رنج دوری را به جان می‌خرند تا نزدیک باشند به تو؛ کسی که تو را دارد، غریب نخواهد شد.

آقا، اگر چه «غریب‌الغربا»یت می‏گویند، اما در این سرزمین، در میان امواج ارادت و عشق دل‏های پاک، شناوری.

زائری بارانی‌ام، آقا به دادم می‌رسی؟

بی‌پناهم، خسته‌ام، تنها، به دادم می‌رسی؟

گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگی‌ام

ضامن چشمان آهوها، به دادم می‌رسی؟

ای امام الرئوف! همراه با کبوتران حرمت، محزون و گریان دل را به دور بارگاه تو پر مى دهیم تا با زمزمه ملائک همراه شویم.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۱۳
salar rahmany

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۴۷
salar rahmany